سیارک32



از صبح امروزکه بیدار شدم صدام با من بیدار نشد! گرفته و قطع شده. حرف که میزدم صدا هوا میده انگار دیشب که خواب بودم ،یکی بوده که خواب نبوده نصف شبی ازم ی کرده ! سه تا از تارای صوتیم نیست!

در و دیوار اتاقم میگن کار هیولای شبه ! میگن دیدن و شاهد دارن که یکی شبونه انبر به دست اومده سراغ حنجره ام سه تا تار ازم برداشته .

میگم خب به چکارش میاد ؟در سفیده شونه بالا میندازه که الله و اعلم!

تیر چراغ برق که از پنجره معلومه ، هوار میزنه که من خیلی ساله اینجام ،من میدونم! میگم خب تو که میدونی بگو .

دوتا سرفه می کنه صداش صاف شه، چشماشو خمار میکنه، با یه لحن پیری سرخ پوست تو کارتونا که کنار اتیش قصه میگن شروع میکنه :میگه هیولا یه شبگرد تنهاست که ساز میزنه لا به لای خیابونای شهر تو دل شب وقتی همهخوابن مینوازه! میگه  هیولا از مردم تار میه تا سیم های سازشو بسازه شهر سازه هیولاست 

سیمارو تو تموم کوچه ها میکشه و بعد شب به شب شروع میکنه به رقصیدن وسطش! به سیما میخوره و شهر صدای اواز میده ،صدای حرفای نگفته شهر ! 

میگه هیولا هرجایی پیداش نمیشه یه رادیو داره که باهاش حرفای نزده و قورت داده و اون کلمه ها که قایم شدن یه جایی پایین لوزه و بالای دیافراگم  رو پیدا میکنه و میاد دنبالشون

میبره که برقصتشون

ساعت از نصف شب گذشته دستمو رو گلوم میکشم  جوونه زدن تارای جدید رو زیر انگشتام حس میکنم از پنجره  پر شالش دیده میشه میپیچه  تو کوچه، شب خالیه ،خوابیده !

چشمامو میبندم  گوش میکنم، میشنومش صدای اوازش میاد .

چقدر قشنگ میزنه !!

 


آخرین جستجو ها